کد خبر :140045123- زند یاد محمد بهمن بیگی استاد پدر آموزش در عشایر
ایل من بخارای من | گفتوگو
24 دی 1397
قبل از راهاندازی دانشسرای عشایری برای تربیت آموزگار، بهمن بیگی تصمیم گرفت باسوادهای ایل را برای آموزگاری به خدمت بگیرد. هر کس را که خط و حساب میدانست، مدتی تعلیم میداد و با همراهی کدخدا حقوقی مثلاً 90 تومان در نظر میگرفت و او را راهی دبستانهای عشایری میکرد. اما این تازه اول راه بود.
خانه به یک چادر عشایری میماند که فقط در و دیوار دارد. غروب بود که به خانه زندهیاد بهمنبیگی رسیدم. سکینه کیانی که عشایر، «بیبی» صدایش میزنند، به استقبالم آمد. خانه، با مبلهایی که از گلیم و گبه و فرش عشایری ساخته شده بود، چهره دیگری داشت. وقتی به تابلوی خوشنویسی که در میان آنهمه تابلو و کتاب، دیگر جایی روی دیوار نداشت و به ناچار روی زمین گذاشته شده بود، اشاره کرد، گفت: «صدای درسهای بهمن بیگی هنوز در گوش کودکان ایل میپیچد.» و هنوز هم این جمله «بیبی» در گوش من صدا میکند. شعر روی تابلو از اقبال لاهوری بود و انگار اصلاً برای این جمله بانو کیانی، آن را سروده است: «گمان مبر که به پایان رسید کار مغان/ هزار باده ناخورده در رگ تاک است».
به گزارش کتاب نیوز به نقل از ایبنا، محمد بهمنبیگی که از او بهعنوان پدر تعلیمات عشایری ایران یاد میکنند، زندگی جالب، پرپیچوخم و تحسینبرانگیزی داشته است. در سال 1289 که در ایل متولد شد، محمود خان برای زاده شدنِ پسرش در حین کوچ، تیر هوایی در کرد و مادیانهای ایل را واداشتند تا شیهه بکشند؛ بهمن بیگی، خود در کتاب «ایل من، بخارای من» مینویسد: «روز تولدم مادیانی را دور از کُرّه شیریاش نگاه داشتند تا شیهه بکشد در آن ایام اجنّه و شیاطین از شیهه اسب وحشت داشتند!»
فرزند ایل سال 1322 کارشناسی حقوقش را گرفت اما شاید همین طنین صدای تفنگ پدر بود که پس از مدتی کوتاه کار اداری در شهر، محمد بهمنبیگی را راهی ایل کرد. شاید هم نه، و چیز دیگری بهمن بیگی را دوباره به ایل کشاند تا اولین مدرسه عشایری را در سیاهچادری پایهریزی کند.
بیبی سکینه همهچیز را از بر است. به کتاب «ایل من بخارای من» از همسرش اشاره میکند، آنجا که بهمنبیگی مینویسد: «میدیدم خویشاوندان فقیرم فرسنگها راه میرفتند تا کسی را پیدا کنند تا نامهای بنویسد».
کار بهمن بیگی آسان نبود. هم ایلاتیها خیلی دل به درس نمیدادند و هم باید مسئولان فرهنگی را متقاعد میکرد که عشایر هم باید باسواد شوند. اما بهمنبیگی کسی نبود که بیکار بنشیند و برای کودکان، بستگان و نزدیکانش، اولین مدرسه عشایری را بنا کرد و از این راه تجربه خوبی به دست میآورد تا کار خود را گسترش دهد.
با پیگیریهای مجدانه این معلم فرزانه، سال 1331 برنامه سوادآموزی عشایر در وزارت فرهنگ تصویب شد اما کودتای 1332 و اتفاقات آن بسیاری از آموزگاران شهری را از ایل فراری داد و کار بهمنبیگی مختل شد. او اما ناامید نشد و به کارش ادامه داد تا اینکه مدیرکل فرهنگ وقت را به بازدید از یکی دبستانهای عشایری برد و او را تحت تأثیر قرار داد و همین شد که توانست حقوق آموزگاران را از آنجا تأمین کند.
او همان سال یعنی سال 1334 رسماً کارمند آموزش و پروش و پس از آن رئیس دایره تعلیمات عشایری فارس شد و با جلب حمایت مسئولان، طرح تعلمیات عشایری را در کشور رسماً در همان سال به تصویب رساند. بهمنبیگی تا سال 1335 حداقل 78 دبستان عشایری را تأسیس کرد. در ابتدا آموزگاران شهری به تدریس در مدارس عشایری میپرداختند اما آنها خیلی نمیتوانستند در ایل دوام بیاورند.
بیبی سکینه مدام به نقلقولها و نوشتههای بهمن بیگی اشاره میکند؛ «دیپلمههای شهری که در دبستانها تدریس میکردند، با زندگی عشایری مأنوس نبودند و در هنگام کوچ هم اصلاً دوام نمیآوردند. به قول بهمن بیگی بچه شهری در ایل میترسید و آب میشد و سگ زرد را شغال میدید!».
این داستان تا سالهای دورتر هم ادامه داشت چراکه زندگی در کوه و دشت کار هرکسی نیست. بیبی سکینه میگوید: «در شبهایی که در کُهمره سرخی بودیم، تا صبح زوزه گرگ به گوش میرسید و معلوم است کسی که در ناز و نعمت شهر بزرگشده، در چنین جاهایی دوام نمیآورد.»
خانم کیانی به نکته جالبی اشاره میکند که کمتر در منابع به آن پرداختهشده است؛ «قبل از راهاندازی دانشسرای عشایری برای تربیت آموزگار، بهمن بیگی تصمیم گرفت باسوادهای ایل را برای آموزگاری به خدمت بگیرد. هر کس را که خط و حساب میدانست، مدتی تعلیم میداد و با همراهی کدخدا حقوقی مثلاً 90 تومان در نظر میگرفت و او را راهی دبستانهای عشایری میکرد. اما این تازه اول راه بود. این آموزگارانِ کمتجربه باید مدام نظارت میشدند تا در تدریس اشتباهی نداشته باشند و همین شد که بهمن بیگی مدام در میان دبستانها آمد و رفت داشت و به همه آنها سرکشی میکرد.»
اولین دیدار سکینه کیانی با محمد بهمن بیگی در یکی از همین دبستانهای عشایری انجام شد؛ بهمن بیگی که برای سرکشی رفته بود، از میان دانش آموزان از بانو سکینه سؤالی پرسید. « او ﺑﻪ ﻣﻌﻠمماﻥ ﮔﻔﺖ چقدر خوب که دخترها هم در کلاستان هستند. آنوقت ﺍﺯ هرکداممان سؤالی ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ «ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ» ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ و من هم پاسخ دادم: ﯾﻌﻨﯽ ﯾﮏ روز، ها، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻧﻪ!».
او برای راهاندازی دانشسرای عشایری بهمنظور تعلیم آموزگاران تلاشهای زیادی کرد. در سال 1336 با هدایت بهمن بیگی، 60 نفر در اولین دوره دانشسرای عشایری فارس حضور پیدا کردند و در سال 1341 یا پیگیری او، دختران هم به دانشسرا راه یافتند.
بانو کیانی هم یکی از همین دختران بود. این بانوی ایل که میتوان او را مادر عشایر نامید میگوید: «ﺳﺎﻝ 1343 ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﺴﺮﺍﯼ ﻋﺸﺎﯾﺮﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺴﺮﺍ ﺭﻓﺘﻢ. رانندهای که ما را به دانشسرا میبرد، ماجرای علاقه بهمن بیگی به من را مطرح کرد و من هم پس از مشورت قبول کردم و در 17 سالگی به عقد او درآمدم در حال که بهمن بیگی 54 سال داشت».
بهمن بیگی در سال 1346 دبیرستان عشایری را با 40 دانشآموز در شیراز تأسیس کرد که با وجود افزایش دانشآموزان در سالهای بعد، تا مدتها به دبیرستان 40 نفره معروف بود!
بانو کیانی در این خصوص میگوید: «دانشآموزان عشایری با آزمون سختی وارد دبیرستان میشدند اما بهمنبیگی کسانی را هم که به دبیرستان راه نمییافتند، رها نمیکرد. مکانی را برای آموزش حرفههای فنی ایجاد کرده بود که جوانان عشایری در آنجا به افرادی متخصص تبدیل میشدند.»
موفقیت دبیرستان عشایری بسیار چشمگیر بود و به گفته بانو کیانی آن زمان تقریباً صد در صد دانش آموزان از دبیرستان راهی دانشگاه میشدند.
در سال 1349 اداره کل آموزش عشایر ایران در وزارت آموزش و پرورش تشکیل میشود اما مرکز و مقرّ آن به واسطه حضور بهمن بیگی، شیراز تعیین میشود.
بانو کیانی میگوید: «کتابخوانی یکی از دغدغههای جدی بهمن بیگی بود. به همین خاطر از اواسط دهه 50 کتابخانههای سیار را هم با همکاری یونیسف و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان راهاندازی کرد.»
روزهای تلخ زندگی بهمن بیگی اما، زمانی آغاز میشود که برخی افراد تندرو، بهمن بیگی را بهواسطه خدماتش که در دوره رژیم پهلوی انجام شده بود، مجبور کردند مدتها در خارج از شیراز و تهران زندگی کند.
بانو کیانی به بیان خاطرات آن روزها پرداخت و گفت: «ابتدا بهمن بیگی بهتنهایی به تهران رفت اما من هم با چند فرزند کوچک، تدریس را رها کردم و به او پیوستم. میدانستم که بهمن بیگی در سالهای پرمشغلهاش حتی نمیتواند یک چایی برای خودش دم کند! آنجا با همراهی دوستداران بهمن بیگی، یک لندرور خریدم و همه کارهای زندگی را به عهده گرفتم.»
این روزها میگذرد و آنطور که بانو کیانی میگوید: «اوایل دهه 60 شمسی شهید رجایی از بهمن بیگی دعوت به کار میکند اما او از ادامه کار عذرخواهی میکند.»
بانو کیانی تأکید کرد: «خدمات بهمن بیگی چیزی نبود که کسی بتواند آن را کتمان کند یا به بهانهای مخدوش کند. بسیاری از بزرگان همچون آیتالله موسوی اردبیلی بهواسطه خدمات بهمن بیگی در اردبیل، آیتالله محقق داماد و مهدوی کنی از آن اطلاع داشتند و با اماننامه آیتالله کنی در سال 1369 به شیراز آمدیم.»
تمام دیوارهای خانه بهمن بیگی تقدیرنامه است و کتاب. بانو کیانی مدام به آنها اشاره میکند. از نشان ویژه پیکار با بیسوادی از یونسکو در سال 1352 گرفته تا نشان انجمن آثار و مفاخر فرهنگی ایران در 1384.
فراغت 10 ساله بهمن بیگی که بانو کیانی نقش مهمی در آن داشته است، فرصتی فراهم میکند تا بهمنبیگی بار دیگر به نوشتن روی آورد. بانو کیانی میگوید: اولین کتاب بهمن بیگی «عرف و عادت در عشایر فارس» نام داشت که در سال 1324 به چاپ رسیده بود و در سال 1381 آن را تجدید چاپ کردیم. «بخارای من، ایل من» در سال 1368، «اگر قره قاج نبود» در 1374، در سال 1379 کتاب «به اجاقت قسم» و «طلای شهامت» در سال 1386 در 87 سالگی از بهمن بیگی منتشر شد.
بانو کیانی ادامه میدهد: آثار بهمن بیگی در سال 1393 یکبار در یک مجموعه توسط انتشارات نوید شیراز به چاپ رسید و اکنون درصدد انتشار این مجموعه در قالبی جدید توسط انتشارات همآرا هستیم.
همسر زندهیاد بهمن بیگی معتقد است راه او ادامه دارد و «صدای درسهای بهمن بیگی هنوز در گوش کودکان ایل میپیچد.»
این سخنان کیانی که پایانبخش گفتگوی خبرنگار ایبنا با این فعال فرهنگی و اجتماعی عشایر ایران است، یادآور این سخنان بهمن بیگی در جمع آموزگاران عشایر در سال 1350 است: «همه مشکلات ما در لابهلای الفبا خفته است و من اینک شما را به یک قیام جدید دعوت میکنم. قیام برای باسواد کردن مردم ایران که یک قیام مقدس است. من به نام این مردم رنجکشیده از شما میخواهم که بپا خیزید و روز و شب و گاه و بیگاه درس بدهید، درس بخوانید، درس بدهید و درس بخوانید.»
زنده یاد بهمن بیگی، معلم بزرگ ایل، در یازدهم اردیبهشت 1389 در 90 سالگی پس از عمری تلاش و کوشش خستگیناپذیر در فرهنگ و آموزش این کشور، در شیراز چشم از جهان فرو میبندد و در بهشت زهرای عشایر به خاک سپرده میشود.
................ تجربهی زندگی دوباره .........
داستانی خواندنی از محمد بهمن بیگی مدیر اداره کل آموزش عشایر پیش از انقلاب
جوان که بودم منبع درآمد چشمگیری در کهگیلویه و بویراحمد نه برای من و نه برای کس دیگری وجود نداشت. تنها شغلی که میشد با آن به نان و نوایی رسید، معلمی بود و ناچارا باید وارد دانشسرای عشایری میشدیم.
در سال 1342 به دانشسرای عشایری رفتم که امتحان ورودی برای معلمی بدهم و قبول شوم. ولی چون تصدیق ششم ابتدایی نداشتم، اجازه ندادند امتحان بدهم. ارتشبد آریانا فرماندهی عملیاتی جنوب، باقر پیرنیا استاندار فارس و سپهبد مینباشیان فرمانده لشکر فارس و پسر خاله شاه، همه اینها مرا به خدمت آقای محمد بهمن بیگی رییس آموزش و پرورش عشایری معرفی و سفارش مرا کردند.
بهمن بیگی مرا به یاسوج آورد و امتحان ششم ابتدایی دادم که مهمترین فاکتور ورود به دانشسرای عشایری بود اما قبول نشدم.
هرکاری میکردم در درس خواندن توان خوبی نداشتم. به تهران رفتم و چند روز ماندم بلکه بتوانم نخست وزیر را ملاقات کنم چرا که وقتی نخست وزیر به یاسوج آمده بود من نامهای در همین خصوص به ایشان داده بودم.
به دفتر نخست وزیری رفتم تا پیگیر نامه شوم که مضمون آن این بود که مرا در دانشسرای عشایری بپذیرند.
بعد از چند ساعت به من اجازهی ملاقات دادند که پس از دیدار، آقای عَلَم نخستوزیر وقت، نامهای برای بهمن بیگی نوشتند تا مرا در دانشسرا بپذیرند.
به شیراز آمدم و به خیابان نادر منزل آقای بهمن بیگی رفتم. چقه و تشکیلاتی با همان سبک عشایری پوشیده بود.
با یک قیافه حق به جانب به او گفتم که تو مرا قبول نکردی ولی من رفتم از نخست وزیر علم نامه آوردم. نامه را که مطالعه کرد آن را جلویم گذاشت و گفت: نمیشه. گفتم چطور نمیشه؟! نامه از طرف آقای علم آمده، از طرف جناب نخست وزیر! گفت: هرکسی که باشد، امکان ندارد، این کار خلاف قانون است!
نامه را گرفتم و بلند شدم و گفتم یک پدری از شما درآورم که در تاریخ بنویسند. بهمن بیگی هم گفت: من هم یک پدری از تو در میآورم که در عمرت دانشسرا را نبینی چون بی سوادی!
در را محکم بستم و بیرون آمدم. به استانداری پیش آقای قندی رئیس امور عشایر فارس رفتم. آن موقع هنوز بویراحمد بخشی از فارس بود. ایشان گفت یک چیزی به تو میگویم ظرفیتش را داری؟ گفتم کاملا، به ظاهرم نگاه نکن که لباسم پاره و کهنه است.
گفت آقای علم یکشنبه هفته آینده به فارس میآید پس برو پیش آقای پیرنیا استاندار و پاتکی بزن و بگو که آقای علم چنین نامهای به من داد و گفت که در صورت عدم توجه از طرف آقای بهمن بیگی خودم یکشنبه هفته آینده میآیم و بیا اینجا. من هم این کار را کردم و به آقای پیرنیا همینها را گفتم. ایشان هم دستور داد که شما صبح یکشنبه اول وقت اینجا بیایید.
صبح یکشنبه نزدیک ورودی استانداری، وقتی آقای علم وارد شدند بلند شدم. من را شناخت. پس از احوال پرسی گفت چکار کردید؟ گفتم بهمن بیگی نه تنها قبول نکرد بلکه نامه را پرت کرد و به آن توجهی نکرد.
آقای علم به استاندار دستور داد که این آقای بهمن بیگی را احضار کنید. آقای پیرنیا، بهمن بیگی را احضار و به نخست وزیر معرفی کرد. علم به بهمن بیگی گفت: ایشان را در دانشسرای عشایری قبول کن. بهمن بیگی گفت: چشم قربان اطاعت میشود. من هم کمی حالم جا آمد و با خود گفتم که تمام شد. در این میان بهمن بیگی ادامه داد که: حضرت اشرف! عرضی خدمتتان دارم. موقعی که شروع به صحبت کرد با خودم گفتم وای بدبخت شدم. اگر فضای صحبت برایش مهیا شود، خدا هم مجابش نمیکند! بهمن بیگی گفت: حضرت اشرف اگر یک صدراعظم دستوری به یک کارمند جزئش بدهد و آن دستور خلاف قانون باشد تکلیف آن کارمند جزء چیست؟ علم گفت: نه نباید انجام دهد.
بهمن بیگی گفت: الان این جریان همین قضیه است. علم گفت: چطور؟ بهمن بیگی گفت: در دانشسرای عشایری رسم بر این است که باید ششم ابتدایی داشته باشی که ایشان ندارد. من ایشان را به یاسوج بردم و امتحان داد ولی قبول نشد. چون در ششم ابتدایی رد شد نتوانست در دانشسرا امتحان بدهد.
آقای علم گفت: رد شدی و اینقدر سر و زبان داری اگر رد نشده بودی چکار میکردی؟ منم به اقتباس از بهمن بیگی گفتم: حضرت اشرف رد شدهام که به محبت جنابعالی احتیاج دارم، اگر رد نشده بودم که به محبت شما احتیاج نداشتم. حضار خندیدند. بعد علم دستور داد که به ایشان کمک کنید. نتیجه آن شد که مرا به همراه دوتا زیلو، چراغ توری و... به یاسوج فرستادند تا درکنار یک معلم خوب درس خواندن را یاد بگیرم.
بعد از مدتی باز هم امتحان دادم و قبول نشدم. سال بعد هم همینطور. سواد نداشتم. بهمن بیگی هم که به توصیهها توجه نمیکرد.
زمان گذشت و انقلاب شد. بهمن بیگی که عشایر را از جهل و بیسوادی رهانیده بود و خدماتش آنقدر اثر داشت که آوردن اسم بهمن بیگی مثل کلمه لالایی هنگام خواباندن کودک اعجابآور و اثربخش بود و قدرتی داشت که در برابر شخص دوم مملکت زیر بار نرفت، کمکم به دست فراموشی سپرده شد.
کسیکه حق رعیت را بخاطر رعیت بودنشان در برابر خانزادهها پایمال
نکرد و آنقدر پاک بود که یک تک ریالی ازسرحیف و میل بعنوان مدیر کل دریافت نکرد و مردان را معلم کرد و زنان را معلم و ماما و دبیرستان و دانشسرای عشایری ساخت، اکنون در تهران خانهنشین شده بود.
با خود که حساب کردم متوجه شدم درطول هیچ دوران تاریخی هیچ فردی وجود نداشت که بتواند چنین خدماتی به عشایر بکند. مردی که از هیچکس نترسید و زیر بار حرف کسی نرفت تنها بخاطر اینکه از قانون پاسداری کند.
به پاس همه این خدمات باخود گفتم حالا که ایشان از آن جایگاه والا به زیر افتاده است بروم و از ایشان دیدار و دلجویی بکنم. آدرسش را یافتم و به تهران رفتم و منزلش را یافتم. در زدم، او را دیدم.
طی صحبت گفتند: خسرو! من که خدمت به تو نکردم، در دانشسرا تو را قبول نکردم. همه آنهایی را که معلم و راهنما کردم به سراغم نیامدند اما تو که زمین و آسمان، از استاندار گرفته تا نخست وزیر مملکت همه برای معلم شدنت تلاش کردند و دستت را در دستم گذاشتند ولی من قبول نکردم، تو چرا آمدی اینجا پیش من؟ گفتم فقط به پاس خدماتت، به پاس شجاعتت، به پاس پاکیات. من آمدهام اینجا که بگویم اگر یک روزی مرا قبول نکردی، خوشبختانه مسیر دیگری انتخاب کردم و موفق هم شدم و همین را به فال نیک میگیرم و اگرچه شروع آشناییم با شما تلخ بود ولی عاقبت آن خیلی شیرین بود.
منبع
به نقل از حاج خسرو باقری در مجله فراسو
- محمد بهمن بیگی
آموزش و پرورش
داستان جالب «مادر» از زبان استاد محمد بهمن بیگی
زنده یاد استاد محمد بهمن بیگی، معمار و بنیاگذار آموزش عشایر ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان داستان « مادر» نوشته است : من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب []
استاد محمد بهمن بیگی و فرزندش دکترخجسته بهمن بیگی وهمسرش بانوسکینه کیانی در ییلاق خانوادگی شان
زنده یاد استاد محمد بهمن بیگی، معمار و بنیاگذار آموزش عشایر ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان داستان « مادر» نوشته است :
من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم .
در تل و تپه های جنوبی طایفه ای… بود . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .
گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود .وسط جاده ایستاده بود . تکان نمی خورد جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .
از حال و کارش جویا شدم،اشک ریخت و گفت :
خبر آمدنت را داشتم، از کله سحر چشم به راهت هستم .
گفتم : دردت چیست ؟
گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سال هاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .
او حالا نوکر دولت است ، حقوق می گیرد … برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد .تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم .
آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود . یک تنه چندین کلاس را درس می داد.
از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم . معلوم شد که حق با پیرزن است .
پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم . معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند .بچه ها هلهله کردند. پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم .از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند . بسیاری از آنان دست بلند کردند . خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را… انتخاب کردم … خواند :
با مادر خود مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا می تواند آن چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست .
آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود.
ثبت و انتقال دامنه با بهترین قیمت فقط در سرور پارس
تبلیغ
شعرش را با صدای بلند بخواند. خواند .
سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند . همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود .
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :
«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد . … به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد .
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم . پیش از من کدخدا …معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند . همه با هم به دیدارم آمدند .
مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :
فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم . او مهربان است . کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد ..
مگر می توانستم از فرمان مادر ، ان هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!
کتاب بخارای من ،ایل من
استاد محمد بهمن بیگی
دیدگاه خود را بنویسید